وقتی بغض ناباور درد در حنجره ام زندانی است
وقتی واژه ها در پستوی خاطرات گرد گرفته اند
وقتی زبانم از تکرار کلام عاجز است
وقتی می توانم با چشمانم سخن بگویم
به کلام احتیاج نیست. وقتی نگاه من با نگاه تو آشناست
زبان احتیاج نیست . پس چشمانم را به تو می سپارم تا
در وسعت روشن نگاهت
خاطرات سبز جوانی و کودکی ام را مرور کنم
باران تندتند به پنجره ی اتاقم می خورد ؛
و آسمان هرازگاهی با غرشش احساس وجود می کند
و دوباره به دنیا آمدنش را نوید می دهد. ابرها در دوردست متراکم هستند ،
دیگر در آسمان گوی زرین و منور را که هر صبحگاه با پرتوهای ملایمش ،
مرا از بستر بلند می کند ، نمی بینم .
نسیمی که در هوا متراکم شده است بوی بهشتی دارد.